همیشه وقتی انسان دچار نا امیدی میشه و تلخی های روزگار یکی پس از دیگری به سمتش میان، پیش خودش میگه اخه من که آدم خوبیم؛ چرا باید اینهمه بلا سره من بیاد؟
گاهی این سختی ها خودش به حکمتی منجر میشه.
گاهی این سختی ها انسان رو می سازه و در برابر سختی های بدتر از این مقاوم میکنه
گاهی این سختیا تجربه و درک انسان رو بالا می بره.
خداوند هم در آیه ٤ سوره بلد میفرماید:
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی کَبَدٍ = که ما انسان را به حقیقت در رنج و مشقّت آفریدیم (و به بلا و محنتش آزمودیم)
با حکایتی از مولانا منظورم رو کامل میکنم:
پیر مرد تهی دستی، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت
:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخش نمود.
نتیجه گیری مولانا از این حکایت اینه که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
درباره این سایت